معراجمعراج، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

معراج

مامان و درس

سلام مامانی عزیزم من این ترم رو مرخصی نگرفتم ولی واحدهای کمتری رو برداشتم مامانی الان نوبت توئه که مامانی رو کمک کنی تابتونه این ترمش رو پاس بشه عزیزم من چند تا وظیفه دارم در قبال شما نی نی گلم 1باید به بهترین وجه غذای روح وجانت رو از روح وجان خودم به وسیله عصاره ای به نام شیر بهت بدم. 2بایدلباساوپوشکت رو مرتب عوض کنم وحمومت بدم تا یه موقع گلم اذیت نشه و سلامتی گلم به خطر نیافته 3باید قطرهA-Dروبهت بدم 4در صورت بیداری اقا معراج که به هیچ راه برو برگردی باید بغل باشه و یه موقع روی زمین یا روی تختش نخوابه که صدای جیغی بلند گوشت رو نوازش میکنه 5ودست اخر لالایی بخونی تا عزیزمون بخوابه 6بعد از رسیدگی به نظافت خونه ...
11 ارديبهشت 1391

معراج به جشن تولد رفت

معراجم امروز برای اولین بار به جشن تولد رفتی درسته که از سرو صدا اذیت شدی ولی مامانی امروز روزی بود که نازنین متولد شده بود وجشن ١سالگیش رو گرفتند مامانی پارسال سال ٩٠ نینی های زیادی به فامیل اضافه شدند (امیرحسین .نازنین.یوسف.مبین.کیان.معراج.امیرعلی)اینا نینی هایی هستند که به ترتیب از اردیبهشت تا اسفند ٩٠ به دنیا امدند.وامروز جشن نازنین بود درسته که بیشترشو خواب بودی ولی کلا خوش گذشت happy birthday nazanin ...
10 ارديبهشت 1391

معراجم و دوری بابایی

در روزهایی که با نبود بابایی سر میکنم بعضی اوقات احساس میکنم گریه هات بخاطر بابایی هست وبا زبون بی زبونی میگی دلت براش تنگ شده وبغض گلوی منو میگیره و اشکم سرازیر میشه اخه٢٠ روزه بابایی رفته ولی دیگه مامانی غصه نخور تو این هفته میاد اونم دلش برات پر میکشه ولی بخاطر کارش نمیتونه کاری بکنه انشالاه تصمیم داره یه کم که شمابزرگ شدی و مامانی تنها بتونه تر وخشکت کنه ما را ببره وتصمیمش جدی اگه اینجوری نشه من و بابایی دق میکنیم بسه دیگه ٣ساله که داریم دوری هم دیگه رو تحمل میکنیم دیگه با وجود معراج نازنین سخته و سختیش غیر قابل گفتنه به امید روزی که همه مامان وباباها ونینی های نازنینشون در کنار هم باشند ...
10 ارديبهشت 1391

داستان به دنیا اومدن معراج

شب بود بابایی هم طبق معمول تهران بود من هم با مامانم خونه خودمون خوابیده بودیم که من احساس کردم کمرم داره درد میگیره واز ترس اینکه بابایی نبود مدام میگفتم چیزی نیست ولی دردم بیشتر میشد به مامانم گفتم ومامانی هم نگران شد حالاساعت11.30شب 2تا زن تنها خدایا همیشه در مراحل سخت زندگی دستم رو به دستت میدادم الانم موقع توکلم به خدا بود خدایا کمکم کن تا صبح اتفاقی نیافته اخه الان که وقتش نیست خلاصه من که قلبم داشت می ایستاد.ساعت3خوابم برد .ساعت7بود که از خواب بیدار شدم مامانی گفت حالت خوبه من دیگه یه کم احساس دل درد داشتم که فورا زنگ زدم به دکترم که گفت فورا خودتو به بیمارستان برسون تا معاینه بشی تا ببینند درد زایمان یا نه...منم همون موقع زنگ زدم ب...
31 فروردين 1391

معراج یک ماهه شد

معراج من الان یک ماهه شد و برای خودش اقایی شده مامانی با چشم اشک بار برات مینویسم  تا یک ماه پیش پیشم نبودی و همش در انتظارت بودم میگفتم خدایا ایا معراجو میبینم یا نه خدایا اگه قراره تو زایمانم مشکلی پیش بیاد لا اقل بچم رو ببینم و بمیرم شاید حرف های خنده داری میزدم ولی خوب فکرهاییه که هر کسی قبل از یه عمل جراحی شاید بکنه ... و الان خدا را شاکرم که بدون هیچ خطری و سالم  در کنار هم هستیم... والان با اومدنش همه خانواده رو خوشحال کرده و همه دیگه معراج رو بیشتر از ما دوسش دارند ... الان دیگه معراج گریه میکنه و باید برم باید شیر بخوره تا اومدن دوباره... ...
26 فروردين 1391

مامان اتی اومد تا قصه اومدن معراج کوچولو رو بگه

سلام با عرض معذرت به دلیل مشکلات فنی هنوز نتونستم عکس معراجو بزارم برای دوستای گلش ولی به زودی زود ... خوب اقا معراج خیلی عجله ای با 15روز فاصله از تاریخ زایمان تشریف فرما شدند و زندگی ما را طراوتی بخشید... والان من25 روزه که به وبلاگش نیومدم تا براش بنویسم به نظر میاد روزای سختی رو گذروندم چون بدون هیچ تجربه ای باید نی نی رو ترو خشک میکردم  البته با کمک مامان گلم که در تمام روزهای زندگیم تکیه گاه محکمی برای دختر  کوچولوش که الان به اون هم بعد از گذروندن 9 ماه بهش نام مادر رو دادند ومن نمیدونم به شکلی تشکر کنم ازش ... یک هفته ای هست که بابایی معراج ما را تنها گذاشت و به تهران رفت البته خوب به سر کار رفت والان من و...
26 فروردين 1391

هفته 36

سلام عزیز دلم ورودتو به هفته ٣٦ تبریک میگم مامانی فردا نوبت دکتر دارم تا برم معرفی نامه برا بیمارستان از دکتر بگیرم این به این معنی که اومدنت نزدیکه و انتظار من وبابایی داره به پایان میرسه عزیزم هرشب از خدا میخوام تو خوابم ببینمت اما نمیبینم و هنوز تو خماری هستم اشکالی نداره ما که صبر کردیم این چند وقت دیگه رو هم تحمل میکنیم دوست دارم مامانی عزیزم حرکت هات کمتر شده معلومه به سختی حرکت میکنی دیگه برا خودت مردی شدی جیگر طلای مامانی ...
20 اسفند 1390

هفته35

سلام عزیز دلم ورودتو به هفته ٣٥ تبریک میگم  مامانی دیروز رفتم دکتر برا ویزییت هفته٣٥ به دکتر گفتم احتمال به دنیا اومدنش چقدره گفت عجله نداشته باشید هنوز بچه نارسه انشالاه ١٤فروردین ماه میاد پیشتون و برام نوبت زایمان زدالبته سزارین با درخواست مامانی خوب مامانی چیکار کنم میدونم طبیعی عالیه ولی من ظرفیتشو ندارم ...خوب از مامان های لوس و ننر که تا دیروز بچه بودن خودشون انتظار طبیعی نباید باشه فدات بشم صدای قلبتو شنیدم هرچی بزرگتر میشی صدای قلبت ارومتر میشه مامانی راستی میدونی که دکترت رفیق نیمه راه شد و عید رو به مسافرت خارج از کشور میره و برای ما دکتر جایگزین گذاشته البته دکتر جایگزینش در حد خودش هست و من راضی هستم ونگران نی...
15 اسفند 1390

هفته34

سلام عزیز دلم مامانی بابایی هنوز تهرانه من خیلی دلم براش تنگ شده و میدونم تو هم همین حس رو داری ولی با وجود اینکه باهاش تلفنی حرف میزنیم ولی....اخه مامان هر وقت باتلفن حرف میزنم شروع میکنی به تکون خوردن فدای اون دست وپاهای کوچولوت بشم که چیزی نمونده که بیای پیشم مامانی همه فامیل فکر میکنن دختری و منتظر نفس هستند اخه من به همه اطلاع ندادم که تغییر یافته جنسیت بچه واونایی هم که میدونن مطمئن نیستن پس تو از اون نی نی هایی هستی که همه رو گذاشتی سر کار و تو خماری که وقتی به دنیا میای همه میگن چیه چیه ولی مامانی من برام هیچ فرقی نمیکنه من هم عاشق نفسم بودم والان هم دارم بامعراج زندگی میکنم پس خیالت راحت من عاشقتم هرچی که باشی فقط از خدا می...
6 اسفند 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به معراج می باشد