معراجمعراج، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

معراج

داستان به دنیا اومدن معراج

1391/1/31 15:04
نویسنده : ati
572 بازدید
اشتراک گذاری

شب بود بابایی هم طبق معمول تهران بود من هم با مامانم خونه خودمون خوابیده بودیم که من احساس کردم کمرم داره درد میگیره واز ترس اینکه بابایی نبود مدام میگفتم چیزی نیست ولی دردم بیشتر میشد

به مامانم گفتم ومامانی هم نگران شد حالاساعت11.30شب 2تا زن تنها خدایا همیشه در مراحل سخت زندگی دستم رو به دستت میدادم الانم موقع توکلم به خدا بود خدایا کمکم کن تا صبح اتفاقی نیافته اخه الان که وقتش نیست خلاصه من که قلبم داشت می ایستاد.ساعت3خوابم برد .ساعت7بود که از خواب بیدار شدم مامانی گفت حالت خوبه من دیگه یه کم احساس دل درد داشتم که فورا زنگ زدم به دکترم که گفت فورا خودتو به بیمارستان برسون تا معاینه بشی تا ببینند درد زایمان یا نه...منم همون موقع زنگ زدم به بابایی که خودشو برسونه اخه ازتهران تا اصفهان کم راهی نیست..منم با مامان وخواهر وبرادر بابایی راهی بیمارستان شدیم تا اومدیم نوبت من بشه دیگه ساعت11 بود اخه مسیرمون تا بیمارستان مورد نظر زیاد بود.بلاخره وارد بخش زایشگاه شدم با ترس زیاد یه عالمه پرستار و خانومای باردار هر کسی داشت یه کاری میکرد یه ترس عجیبی منو گرفت یه خانوم پرستار جوانی بهم گفت کاری داشتی گفتم درد دارم ودکترم گفته بیام برای معاینه گفت برو داخل این اتاق اماده شو خدایا کدوم اتاق رو میگفت من که گیج بودم رفتم و برای معاینه اماده بشم دستهام مثل ویبره شده بود وبه سختی  خوابیدم روی تخت خلاصه بعد از معاینه گفتش میتونی طبیعی زایمان کنی گفتم نه تورو خدا من سزارین میخوام و نوبت زدم گفت مجبور نیستی ولی از ما گفتنه ومعلوم شد که درد زایمانم بوده خوب حالا منو به اتاق ریکاوری راهنمایی کردن و منو اماده کردند تو اتاق ریکاوری 6تا زن باردار بودند که همه منتظر دکترهاشون بودن از شانس خوب نمیدونم یا بد من دکتر شمس رییس بخش زایمان همون بیمارستان دکتر من بود و زودتر از دکترهای اونا اومد و پرستاری اومد و منو به اتق عمل بردند اتق عمل اون اتاقی نبود که منفکرشو میکردم سبز وابی اتاقی سفید رنگ با امکانات عمل جراحی خلاصه اون وقتی بود که من خوابیدم روی تخت و دکترم گفت خوب عاطفه خانوم دیگه الان وقت مادر شدنته وبتادین رو به شکمم مالید .......ومن دیگه نفهمیدم چی شد ساعت1.30معراجم به دنیااومد.چشمام باز نمیشد البته باز میشد تار میدیدم ومدام برا خودم حرف میزدم البته به زور میگفتم بچم کجاست یه پرستاری اونجاها گفت بچه ات خوبه ولی دیگه کسی جوابمو نداد نمیدونم فکر کنم2ساعتی شد تا من رو به بخش بردن اون وقت بود که همراهمو صدا کردند خواهرشوهرم اومد گفتند یه اقا بیاد تا کمک بده دیدم صدا میکنه محمد فهمیدم که شوهرم اومده بود ساعت5بود دیگه باچه سرعتی اومده بود خدایا شکرت که سفرشو بی خطر کردی 4ساعته راه6.7ساعته رو اومده بود وقتی محمدم رو دیدم اول خنده ای اومد رو لبم ولی بعدش اشکم سرازیر شد وجلوشو نمیتونستم بگیرم اومد و کمک کردند و منو به اتاقم بردند مامانم اونجا بود خدایا حتما امروز خیلی نگران من بوده اومد منو بوسید وگفت مبارکه عزیزم و منم بی اختیار گریه میکردم نیم ساعتی طول کشید تا معراجو به اتاقمون اوردند و وقتی اوردنش دوباره اشکم سرازیر شد اخه من کلا خیلی دل نازکم که انقدر اشکم سرازیر میشه هه هه ههنیشخندواین بود داستان به دنیا امدن معراج کوچولو

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به معراج می باشد