معراجمعراج، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

معراج

اولین عاشورای معراج

معراج من دهه محرم رو به تمام نی نی ها تسلیت میگه مامانی قربونت برم امشب با بابایی رفتیم برات لباس علی اصغر خریدیم تا در اولین محرم زندگیت با لباس مقدس باشی وای چقدر ناز شدی وچقدر مامانی وقتی لباس رو بهت پوشاند خودش رو جای مامان علی اصغر دید و یه عالمه بخاطر مظلومیت وبی گناهی علی اصغر گریه کرد البته معراج من ٨ماهشه ولی علی اصغر ٦ماهه بود لعنت بر قاتلان اون طفل شیرخواره مامانی ما فردا قراره بریم اصفهان خونه مامانی تا تاسوعا وعاشورا کنار مامانی باشیم التماس دعا از تمام مامانای مهربون                          ...
12 آذر 1391

عکس

باتشکر از امیر حسین پسرعموی بابایی             معراج در ٤/٥/٦ماهگی ...
2 آذر 1391

اولین مسافرت شمال معراج جان

سلام قندعسل مامان اولا عید غدیر مبار ک معراج جان در اولین عید غدیر عمرش با مامان وبابایی وچندتا از دوستانشون به شمال رفتند و کلی خوش گذشت اول به بندر انزلی و بعد لاهیجان ورامسر و از همه مهمتر جواهر ده یه جای خیلی خوشگل واز اونجایی که امیر علی هم سن معراج بود و همراه ما بود خیلی بهشون خوش گذشت همین جا بهت بگم که یک هفته دیگه همراه مامان وبابایی ودایی مجید میریم مشهد انشاالاه مواظب خودت باش
15 آبان 1391

معراج هشت ماهه

معراجم روزها سپری میشود وتو در جلو چشمان مادر قد میکشی و بزرگ میشوی وچه زیباست این روزها مامانی اگه این روزها تنهایی و بی تابی میکنی مارو ببخش اخه بابایی هم تنها بود وبه خاطر استحکام بخشیدن به زندگیمان باید این کارو میکردیم حالا خدا را شکر که خاله خاطره وخاله حدیث هستند و هر روز به هم سر میزنیم خوب مامانی امیدوارم که بهت خوش بگذره فدات هفت ماهت تموم شد و وارد هشت ماه شدی مامانی خاله فاطی هم باردار شده ودعا میکنیم بچه اش سالم به دنیا بیاد مامانی دیگه نمیتونم مثل قبل برات بنویسم اخه همه وقتمو گرفتی شبها وقتی خوابی به کارهام میرسم قربونت برم که هر روز داری شیطون تر میشی و مامانتو یه پوست و استخوان میکنی هه هه هه دوستت ذارم مادر ...
2 آبان 1391

شش ماهگی و زندگی3نفره

سلام  خیلی ناراحتم بخاطر اینکه 1ماه شایدم بیشتر نیومدم برا معراجم بنویسم چون ما بلاخره رفتیم تهران پیش بابایی ودر این مدت اسباب کشی کردیم و رسیدن به خونه جدید وقتم رو پر کرده بود البته دسترسی به نت نداشتیم ولی با خبرای خوش اومدم معراجم شش ماهش شد و الانم اخرین روزای هفت ماهگیش رو طی میکنه وغذا خوردن رو شروع کرده مامانی براش سوپ های خوشمزه درست میکنه واینکه در کنار بابایی هست شیرینش میکنه درسته که از مامانم اینا دور شدم ولی قسمتم اینه من باید بلاخره دوری یکی رو تحمل کنم اما قرار شده ماهی یکبار بهشون سر بزنم یا بلعکس                            ...
22 مهر 1391

من دوباره اومدم با کلی خبر خوش

سلام مامانی مامانی خیلی ناراحتم چون خیلی وقته نتونستم بیام برات بنویسم چون درگیر خونه گرفتن بودیم و دیگه فراق ودوری به سر رسید قرار شده من ومعراج جون پیش بابایی بریم تهران و حالا هم تمام وسایل رو جمع کردیم و حدود 1هفته دیگه میریم البته که از مامانی زهرا دایی مجید وپدر جون دور میشیم واین هم خودش یه دوری دردناکه ولی خوب چیکار میشه کرد باید کنار بابایی باشیم ما چون از دوری ما خیلی ناراحته و نمیتونه زندگی کنه به این شکل مامانی دعا میکنم که تمام باباها کنار خانوادشون باشن معراج جونم داره 6ماهش تموم میشه و دوباره واکسن داره ولی مامانی ناراحت نباش چون از فرداش قراره با غذاهای خوش مزه روبرو بشی اخه معراج جون در این 6 ماه هیچ غذایی به جز ش...
21 شهريور 1391

اولین ماه رمضان

سلام عزیزم اولین ماه رمضان عمرت رو داری میگذرونی البته که ما روزه نمیگیریم ولی سعی میکنیم کارهای خوب وپسندیده انجام بدیم افطار بدیم به کسایی که روزه میگیرن کمکشون کنیم   عزیزمی امسال همراه مامانی به احیا رفتی وشب زنده دار بود انشالاه که خدا بهت کمک کنه وبتونی یه انسان صالح وکاملی بشی قربونت برم   چندتا عکس برات میزارم از٤ماه و٢٠روزگیت    ...
21 مرداد 1391

4ماهگی معراجم و تولد بابایی مهربونش مبارک

مامانی روزها سپری شدند و شما ٤ماهت شد وانگار دیروز بود که واکسن ٢ماهگیت رو زدی ٢٤واکسن٤ماهگیت رو هم زدی و روز پر استرسی بود چون بابایی نبود  و من همش ترس این رو داشتم که یه موقع تب نکنی وخداراشکر تب هم نکردی وبه خوبی گذشت... مامانی ٢٢تیر تولد بابایی بود ومن جشنی براش گرفتم با حضور بابایی و مامانی عمه و عمو جان دایی مجید و امیر حسین جان وکلی بهمون خوش گذشت انشالاه چندتا عکس ها رو برات میزارم .... تولدت مبارک بابایی... مامانی این روزها حرف زدنت بیشتر شده تعداد حروفی که بکار میبری هم بیشتر شده قربونت برم وقتی عصبانی هستی منو دعوا میکنی اشکال نداره من با تمام وجود میپرستمت و برای پسر خوشگلم بهترینها رو ارزو میکنم... الانم ب...
28 تير 1391

این روزها

سلام عزیزم مامانی روزای پر مشغله ای رو سپری کردیم در این مدت که بابایی پیشمون بود دوتا عروسی رفتیم جشن تولد زهرا جون رفتیم رفتیم به باغ عمو مهدیبرای تولدش  خلاصه هر روز یه جایی و من خستگی رو تو تنت حس میکردم و میدونستم که دوست داری بری خونمون وبرای خودت راحت بخوابی بیدار بشی بازی کنی ولی متاسفانه یا خوشبختانه دورت شلوغ بود و نتونستی راحت باشی ولی اشکال نداره نمیشه که همیشه تنها باشی باید وارد اجتماع بشی واز حالا اجتماعی باشی مامانی بابایی دوباره رفت در حالی که مامانی مریض بود وتب داشت ولی زود خوب شدم از ترس اینکه نکنه تو هم مریض بشی مردم و زنده شدم اخه حالم خیلی بد شد و در استانه سرماخوردگی بودم اما حالا خوبم مامانی بابا...
10 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به معراج می باشد