این روزها
سلام عزیزم مامانی روزای پر مشغله ای رو سپری کردیم در این مدت که بابایی پیشمون بود دوتا عروسی رفتیم جشن تولد زهرا جون رفتیم رفتیم به باغ عمو مهدیبرای تولدش خلاصه هر روز یه جایی و من خستگی رو تو تنت حس میکردم و میدونستم که دوست داری بری خونمون وبرای خودت راحت بخوابی بیدار بشی بازی کنی ولی متاسفانه یا خوشبختانه دورت شلوغ بود و نتونستی راحت باشی ولی اشکال نداره نمیشه که همیشه تنها باشی باید وارد اجتماع بشی واز حالا اجتماعی باشی مامانی
بابایی دوباره رفت در حالی که مامانی مریض بود وتب داشت ولی زود خوب شدم از ترس اینکه نکنه تو هم مریض بشی مردم و زنده شدم اخه حالم خیلی بد شد و در استانه سرماخوردگی بودم اما حالا خوبم
مامانی بابایی قول داده تا ١ماه دیگه مارو ببره تهران والانم دنبال خونس انشالاه که مامان وبابایی و دایی مجید دوری ما رو بتونن تحمل کنن خدایا کمکون کن تا بتونم دوری مامانم رو تحمل کنم اخه تا حالا از خانوادم دور نبودم امین...