پسر نازنینم معراج 3ساله
سلامی به گرمی دستانت
پسرم روزها گذشت و ما در کنار هم زندگی کردیم و هر روز در جلو چشمانم قد کشیدی وبزرگ شدی وچه لذت بخش است دیدنت در سومین سال با هم بودنمان
معراج مامان امیدوارممنو ببخشی من خیلی وقته که نتونستم بیام برات بنویسم بخاطر مشغله زیاد نمیتونم بعدشم سیستمم عکستو نمیزاره منم کم انگیزه شدم امیدوارم مشکلش حل بشه خوب پیج بدون عکس رو دوست ندارم
مامانی من فکر میکنم وظیفه ام رو در قبال تو به طرز خوبی انجام ندادم خیلی ناراحتم اخه اقا معراج بیش از حد شیطون شده شیطونی های خطرناک میکنه و ما همش در حال دعوا وبکن نکن هستیم ومن اصلا دوست ندارم معراجم خیلی تنهایی میدونم عزیزم منو ببخش خیلی ها باید منو ببخش اند مامانی و بابایی و دایی مجید که 3سال دارن بدون ما در شهر خودشون زندگی میکنند و ما اینجا تنهایی درسته زیاد میریم سر میزنیم بهشون ولی من احساس گناه میکنم هم بخاطر معراج و هم خانواده ام واین ها همه بخاطر عشق من بابایی عزیزته که داره سخت کار میکنه بخاطر ما وماهم بخاطر عشقمون بهش این تنهایی رو تحمل میکنیم ولی دعا میکنم زندگی وسرنوشت هیچ کسو از خانوادش جدا نکنه اخه حس غریبانه ایه
مامانی از 2 خرداد میخوام ببرمت مهد کودک به مدت 1ماه اخه مامانی امتحانداره ببینیم این درسای من تموم میشه یه نفس راحت بکشیم الهی امین
خوب اونوقت تا حالا که در حال گلایه بودم حالا میخوام از شیرین کاریای پسرم براتون بگم شیرین زبونیهایی که میکنه یه جورایی میخواهد شخصیت مردای بزرگو به خودش بگیره همش بزرگونه حرف میزنه
رانندگی کردنشم که منو کشته فکر کنم 5سالگی گواهینامشو بگیره با این ژستایی که میگیره
اقا معراج صبح تا شب مشغول شیطونی البته cd هم زیاد میبینه و عاشق بن 10 شده وهمش ادای اون شخصیت رو درمیاره
27اردیبهشت روزیه که اقا معراج اولین کلاس نقاشی عمرش رو تجربه کرد و مثل یه اقا بدون بهونه گیری در کلاس ماند والبته که با اصرار جناب که میخواستند به مدرسه بروند راهی کلاس نقاشی شدند